به برکت داشتن زمان اعتقاد دارم. گاهی میشه تمام وقتمو آزاد میکنم برای یه کار، ولی انجام نمیشه که نمیشه. یا میخوام یه کاری بکنم و صد تا کار دیگه پیش میاد. الان حکایت این روزهای بی برکت منه.

 

دیروز تا به خودم بجنبم عصر شده بود. رفته بود کوه و گفتم خسته س، دیرتر برم ببینمشون. رفتم و دیدم سر راه رفتن سراغش و شب بردنش خونه خودشون.

وقتی نیست خونه حسابی سوت و کوره. اون طفلک هم تنها مونده بود با اون وضعیت. دیدم انگار گرد غم پاشیدن توی خونه.

 

وقتی نیست کلا اونم ول میکنه همه وظایفشو! بهش میگم این چه ساعت خوابیدنه؟ بهونه میاره که دیر از خواب بیدار شد، دیر غذا خورد، و.

هیچ کدوم این حرفا رو بهش نگفتم ولی.

خب تو مسوولش بودی! تو دیر بیدار شدی، دیر بهش رسیدگی کردی! کافیه کسی نباشه نظارت کنه روی کاراش! نمیدونم اون محبتی که ازش حرف میزنه کجای این کاراشه! برای بقیه چرتکه ش دقیقه، خودش هیچ! بعدم فقط نگران وجهه شه. انگار کسی چیزی نگه، بقیه نمیبینن خودشون!

 

رفتم با اصرار بیدارش کردم. اگه حیات و شادی تو اون خونه هم میاد به لطف وجودشه! دیگه گفتم خودم بیدارش کردم باید پیشش هم بمونم. چند ساعت موندم سرحال بیاد.

 

+ همیشه ساعت ده خوابه ها، دیشب از دوازده تا دو داشت پیام میداد. دیدم نیاز داره حرف بزنه. میگه هر موقع من به اینجا رسیدم مدیونی بهم نگی اشتباهاتمو! حتی اگه دلم نمیخواست بشنوم!

 

براش مثال زدم اون قضاوتی که توی سفر از روی هوا آورده بود. یکم از چیزایی که خبر نداشت براش گفتم. باورش نمیشد! گفتم هر وقت احساس کردی منم حق دارم و اون اشتباهه، تو هم بترس از وضعیتت.

گفت همیشه نمیتونم!

منم میدونم نمیتونه. ولی تا الان خیلی این کارو کرده. حداقل ببینه عاقبتش چیه بترسه شاید!

بعد میگه تکلیف فلانی و فلانی چی میشه؟ میگم به تو چه ربطی داره؟ مگه تو مسوولشی؟ میگه مگه مهمه؟

میگم توهماتتو چسبیدی، به جای محکمات. به جای حساب جاهایی که واقعا مسوولی، ممکنه خودت ضربه بخوری، دلسوزی های بی مورد داری! میگه با این حساب کلا تو توهمم!

 

(ذهن آدم همیشه دلش میخواد جاهای سخت تر رو رد کنه بره، بهش فکر نکنه. بعد الکی خودشو درگیر موهومات کنه، حس فکر و دغدغه بده به خودش!)

 

بهش میگم تو از هر چیزی حس بی محبتی میکنی، اینو کنترل نکنی بعدا کارت به جاهای باریک میرسه. بعدم تو باید بری سراغش، اطلاعاتتو رفرش کنی، بعدا نگی رفت دنبال عشق و حالش، اونو ول کرد! با همین دلسوزیت اینو میگی! دیگه شرایط مث قبل نیستا!

 

+اینکه هر بار داره از همین سوراخ گزیده میشه رو دیگه چطوری باید بهش میگفتم؟ آدم باید خیلی حواسش باشه گوشش رو به کی میسپره؟ یه زمانی انقد تبلیغات قوی میشه که فقط باید به یقینیات گذشته رجوع کنی تا رکب نخوری. خودم خوردم ازش که دارم بهش میگم.

 

+ تازه حرفام با اون که تموم شده، کتابشو ورداشته آورده باهام زبان بخونه! میگه تو بشینی پیش من، من درس میخونم. باشه ولی آخه نصف شب!؟ تا ساعت سه هم داشتم لغت های اونو معنی میکردم!

 

- من هی میخوام خوابمو تنظیم کنم، نمیذارن که!

- امروز حس و حالم عجیب بود. من به تو امیدوارم.

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

the WORLD is changing زمستون خرید از ebay - خرید از آمازون - خرید از امازون نرده شیشه ای,نرده استیل,حفاظ استیل صندلی راحت نشین دفتر فروش پکیج اسپلیت در شیراز-فلاح زاده Christopher فناوری اطلاعات و ارتباطات زعفران گراش پاراگرافهای خودمانی