این چند وقت خیلی با هم حرف نزده بودیم. بیشتر به این دلیل که من حوصله هیچ کس رو نداشتم. در واقع حال و روزم اجازه نمیداد عادی باشم. دلم براش تنگ شده بود. عکساشو فرستاد. بیشتر تنگ شد، شایدم بیشتر دلم گرفت.

زیر یکی از عکسهای خودش نوشته:

من و شما تو قلبم ❤

مبهوت این عاشقی مطهرشم.

عکساش، خودش، پر از پاکی و نجابته.

 

بهش نگاه میکنم و انگار معصومیت از دست رفته خودم یادم میاد

میگم سالگردشه، میگه آره پارسال همین تاریخ ها بود که اومدی.

چه سالی!

میگم سخت گذشت نه؟

میگه نمیدونم! انگار سالهاست تو این وضعیتم! سالهاست آشنائیم! عجیبه نه؟

نه عجیب نیست برام!

وقت نداره و باید بره، بهش نمیگم. اما اشک تو چشمام جمع میشه.

میبینم خدا بغل باز کرده براش. 

و من.؟

 

 

اشکام سرازیر میشن.

 

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مدرسه تعلیم و تربیت‏ آشپزخانه ما عشق تا بوسه دکتر استرنج‌لاو Tyrazz Brian فروشگاه کولر گازی هاردستون شاید فردا لیزر پلاس Valerie