امروز مجبور شدم از ظهر تا عصر پیش جوجه کوچولوی خوشمزه م بمونم. جدیدا خیلی وابسته شده. دیروز نرفتم ببینمش. پریروز هم، اما پریروز نمیدونم چی شده بود که فرستادنش بیاد پیشم. نیم ساعت اجازه داشت بمونه و رفت. امروز که رفتم چسبدوزک شده بود بازم. هر وقت خیلی دلش تنگ میشه میاد بغلم بی حرف میچسبه و هر چقدر بهش بگن بیا پایین نمیاد. امروز از اون روزا بود. بعد از مراسم چبسدوزک شدن، کلی براش کتاب شعراشو خوندم. بعد بهش غذا دادم. بعد.

بعد همه خوابشون برد و من مجبور شدم پیش جوجه بمونم و باهاش بازی کنم تا یکی بیدار شه تحویلش بگیره تا بتونم برم!

شونصد بار خرسی و خرگوشی و کلاغی و ویز ویزی (زنبور) و نی نی رو لالا کرده و خودشم خوابیده تا براش کتاب بخونم.

مکبب بازی(مکعب بازی) و قطار بازی و توپ بازی و شوت بازی و سایر بازی های اختراعی رو باهاش انجام دادم.

شیر بیسکوئیت و سیب بهش دادم.

لباس پوشوندمش بردم بیرون بارونو دیده. با تلفن صحبت کرده.

دیگه هر فنی بلد بودم زدم.

وسطاشم میرفت هر کیو میتونست با بوس و بغل و لالا و صدا و غیره! بیدار میکرد، ولی اونام به محکم خودشون چسبیدن و به خواب ادامه دادن.

دیگه آخراش اعصابش خورد شد از سکوت خونه و رفت رسما همه رو بیدار کرد. ولی مگه گذاشت برم؟ مجبورم کرد صد تا بوسش کنم از نواحی مختلف بعدم باز میگفتم برم دیگه، میگفت نه!

دیگه سرگرمش کردم که تونستم برگردم+مقادیری بی توجهی به بازی هایی که درمیورد برای نگه داشتنم.

فقط با من اینطوریه ها!(البته غیر از باباش) خدا نکنه بقیه برن خونشون من نباشم. همون دم در یه نگاه میندازه به مهمونا، میگه فلانی نیومده؟ بعد میره! انگار نه انگار اونام هستن!

جوجه رو میبینم میفهمم شعور بچه ها خیلی زودتر از زبونشون راه میفته! دو سالش هم نیستا! چه وقتی زبون نداشت چه حالا که یکم داره همینطوری بود با من و باباش! ولاغیر!

یعنی حتی وقتی شعور هم نداشت! واقعا نداشت ها! مگه نوزاد یکی دو ماهه شعور داره؟ من اصن میترسیدم بهش دست بزنم، بعد به بغل من نرسیده خوابش میبرد!

بقیه که چشم غره میرفتن که چرا این بچه فقط تو رو تحویل میگیره؟ هی قسم آیه باید میاوردم که بابا! من اصن کاری نمیکنم!

فقط میدونستم که عمیقا بچه ها رو دوست دارم و هیچ کدوم برام هیچ فرقی ندارن. شاید همینو بچه ها درک میکنن!

حسی که مادرا و پدرا به فرزندشون دارن با جوجه تجربه کردم! نمیدونم کی بود که رفتم شبی که ماه کامل شد رو دیدم. اون موقع انقد این حسم قوی بود که تموم جونم با این فیلم رفت! قشنگ تا فرداش بی حس بودم! یعنی برعکس همه که میگفتن فیلم خشنه اصلا برای من خشن نبود! فقط پر از حس قوی مادرانگی بود! وقتی زن ها فیلم میسازن اینجوری میشه! حالا از ما گفتن بود! اگه خیلی حس مادرانگی/پدرانگی تون زده بالا، این فیلمو نبینید.

 

 

+ اینا رو مینویسم که یادم بره تا فردا باید یه غلطی بزنم رو کارم و مهلتی ندارم. حتی اگه امشب تا صبح بشینم. چرا انقد پیچیده شده این کاره؟ حیف از مزخرف کاری بدم میاد و تا همه وجوه کارو نفهمم انجامش نمیدم. ولی چه کنم که آرمان هام الان مقابل محدودیت هام وایسادن؟! جون مادرت بیا و امشب تموم شو.

 

+ اسلوگانش رو عوض کرده، یعنی میخواد چکار کنه؟! از فکرش بیرون نمیام اصن!

میشه لطفا هر کاری میخوای بکنی به من مربوط نشه؟

 

 

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

همه چی موجوده Jeff مینو رایانه باربری غرب تهران Michelle تکصدا موزیک یاس آموزش رویت استراکچر بهترین دعا نویس تضمینی ایران 09373308026 پزشکی