شاکی بودها! میگه جلسه دفاع پروپوزال شاگردام نذاشتن برم. بابا اینا تخصصشون نیست ایراد هم گرفتن! اینا نمیدونن چیه این حوزه که!

دیدم پایه س ها! چیزایی که تا حالا نگفته بودم بهش گفتم.

یعنی هر بار منو بیشتر شگفت زده میکنه!

میگم ببین چنتا منبع اصلی مو نتونستم پیدا کنم، گفت بده من برات میگیرم!

من

میگم میدونی تا حالا هیچ کس این کارو برای من نکرده؟!

دوباره حرف هزینه ها شد گفت من میدم!

من

گفتم نه دیگه! اینو نه! گفت خب نصف نصف!

حرف این شد که اینا هر کدوم هیأت تحریریه چنتا مجله علمی پژوهشی ان، تو آموزش ِ کار، آب از دستشون نمیچکه.

میگه ضامنن اینا! پولشون حلال نیست!

من

بهش میگم میدونی تا حالا مث تو ندیدم؟

میگه من عادی ام ها! منم یه کودیرکتور داشتم تو سوربن، وقتی اونجا رفتم فهمیدم معنی استاد چیه. فهمیدم تا حالا استاد نداشتم!

بعد یه لیست برام ایمیل کرد. میگم میدونی این لیست هیچ وقت از دستشون خارج نمیشه؟ میدونی مث گنج نگهش میدارن؟

همونجا یه اسپانیایی شو برام سرچ کرد با ذوق! میگه ببین اینو تازه کشف کردم! ببین اینجا خیلی مسخره بازی درآوردن بیا کلا خارج بفرستیم.

بعدم میگه نکاتتو برام بفرست تصحیح کنم کارمو میگم حالا یه چیزی گفتم!

میگه نه، لطف میکنی اگه بهم بگی!

عاقا من عادت ندارم انقد پذیرنده انتقاد ببینم!! ناراحت هم نشد اصن!!

 

میگم چرا زیر آبتو نزدن تا حالا واقعا؟؟ میگه زیر آب مال یه لحظه شه

 

میگم بیا با این رفیق خل وعض منم حرف بزن! با این رتبه و این استعداد دیگه نمیخواد ادامه بده!

چقد بهش بگم اونجا بدون تو کم نمیاره، ولی دانشگاه چرا. برات نکاشتن که! آدم باش!

گفت به نظر من باید دو تا شو پیش ببره! 

بابا استاد مگه این چیزا سرش میشه؟ دیگه اینو نگفتم انصافا!

آخرش هم توشه راه بهم داده! کاپوچینو و دم نوش کیسه ای و نقل! تا دم راهرو هم اومده بدرقه!

 

تا برم انقلاب استیکر و خودکار رنگی بگیرم برای استارت آپ فرداش یخده دیر شد. (بهم میگه تو نمیای استارت آپ؟ میگم الان به نظرت من اعصاب استارت آپ دارم؟ تهش اینه تو رو راهی کنم بری!)

 

دیر شد یعنی دیر رسیدم چیذر، ده دقیقه به نه رسیدم و امامزاده بسته بود. هوا هم سرررد! منم کم نیوردم، هر چی مسخره بازی درآورد که اینجا واینسا، گفتم دو دقیقه سکوت کن فقط!

 

وایسادم همونجا و بی صدا زار زدم ها! عین خیالمم نبود! فقط گفتم دلتون میاد این درو باز نکنید به روی من؟ من با این حالم اومدم.

یهو یه صدا از پشت سر اومد که سلام داد. پدر شهید حدادیان بود، تولیت امامزاده. گفت اینجا چه میکنید؟ گفتیم در بسته بود اینجا موندیم یه سلامی بدیم بریم. چرا زود بستین؟ گفت زود نبستیما! گفتیم چرا قبل ساعت نه بستین. گفت حالا میخواین برین زیارت؟ منم پررو! گفتم میشه؟ 

بی سیم زد که بیان درو باز کنن.

در همین حین هم حال دوستمو پرسید. گفت چند وقته نیستش. سالمه؟ کجاس؟ (چند وقته دوستم پیاماشو جواب نداده نگران شده بود)

بعد گفت فردا غبارروبی داریم میایید؟ گفتم آره کی بیاییم؟ گفت هشت و نه اینجا باشید. 

درو که اومد باز کرد گفت بیایید تو، همونجا دو تا پسره هم سلام علیک گرمی باهاش کردن به این امید که اونا رو هم راه بده که به روی خودش نیاورد اصن! جلوی چشمشون درو قفل زد!

گفت امامزاده بسته س ها، برید یه سلامی بدید بیایید. و وقتی اینو میگفت سمت قبر پسرش سرش چرخید.

گفت چقد میخواید بمونید؟ گفتم یه ربع خوبه؟ گفت باشه، منم تو دفتر میشینم.

 

- بهم میگه شانس داریا! آقای حدادیان آدمی نیست که در برای کسی باز کنه! گفتم شانس چیه؟ من اونجا وایساده بودم منتظر که این در باز بشه! باز نمیشد تعجب میکردم.

آقای حدادیان هم البته گفت شانستون من الان اینجا اومدم! تو دلم گفتم شانس نبود داداچ! دیدن یه دیوونه درو گرفته ول نمیکنه که! گفتن راهش بدیم دست از سرمون برداره

تهش که داشتیم میومدیم چنتا شکلات کاکائویی هم داد دستمون. گفت ایرانیه

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

تور کیش و اطلاعات و اخبار جزیره زیبای کیش Vamsi ديجي کالا سامانه های هوشمند George معرفی محصولات متنوع طایفه تالیشاهی مناهج