+ اگه بخوام درباره برنامه ریزی های این چند روز مراسم های تشییع صحبت کنم، میزنم همه رو شل و پل میکنم.

فقط میتونم بگم آدم گاهی میگفت انگار عمدی وجود داره برای این حجم از سوء مدیریت! نتیجه اش شد همین کشته های کرمان. تهرانو خدا جمع کرد واقعا! یکی دو تا نبود مشکلات!

گاهی تو اون جمعیت وحشتناک میگفتم اگه احیانا، به هر دلیلی کسی بخوره زمین، زنده نمیمونه! 

 

+ شب که برنامه آوردن پیکرها به مصلا لغو شد (از بس که برنامه هاشون فکر شده بود)، ما از پا ننشستیم و بازم رفتیم در حالی که ما داشتیم وارد میشدیم کلی آدم که فهمیده بودن امشب خبری نیست داشتن برمیگشتن.

حسین طاهری اون رجز معروفش که این چند روز هی از تلویزیون پخش میشد رو خوند و کلی از انرژی ملت رو تخلیه کرد. محمود کریمی هم بیشتر شبیه مجری مراسم عمل میکرد. یه شعار انگلیسی هم ساخته بود، که اونو خوندن و بعدا دیدم رسانه های اونوری گفتن مردم رجز انگلیسی خوندن.

حاج آقا پناهیان هم اومد گفت نیومدم سخنرانی، اومدم یه چیزی بگم و برم. کار امام حسین که به جاهای باریک کشید گفتن بکش عقب، گفت دیگه الان دیره، راه برگشتی ندارم، الان یا میجنگیم، یا به ذلت کشیده میشیم. الانم ما دیگه راه برگشت نداریم، اگه جواب ندیم، ایران رو با خاک یکسان میکنن.

بعد هم سید هاشم الحیدری از حشد الشعبی اومد و عربی و فارسی حرف زد و همین حرف رو ادامه داد، که الان آمریکا ما رو بین ذلت و جنگ مخیر کرده و هیهات من الذله و ازین حرفا.

 

دیگه همین بود برنامه مصلا، ولی تخلیه روانی مردم بود تقریبا.

 

+ فردا صبح تقریبا شش و نیم زدیم بیرون، تاریک بود هوا، ولی رفت و آمد برقرار بود کاملا، نیمه های راه تو مترو بهمون خبر دادن مترو انقلاب و چهارراه ولیعصر قفله و 45 دقیقه خروج از مترو فقط طول کشیده.

دیگه به همه گفتیم میدون ولیعصر پیاده شن. البته خود مترو هم اطلاع داد اون ایستگاه ها بسته شدن.

ما که خواستیم خارج بشیم، جمعیت کیپ تا کیپ بود، ولی روان. مردم هم شعار میدادنا! تصاویر اعتصاب های متروی پاریس یادم اومد. اصن همچنین جمعیتی ندیده بودم تا حالا!

بعد دیگه خبرگزاری مستقرمون خبر داد که دانشگاه خالیه، ولی انقلاب قفله. از در شمالی باید وارد بشیم به هر شکلی که میشه. دیگه رفتیم و رفتیم و چندبار گیر کردیم تو خیابونای مختلف و برگشتیم، تا رسیدیم خیابونی که به در شمالی منتهی میشد. یه در برای آقایون بود و یکی برا خانوما. ولی جمعیت اصراری نداشتن برن تو دانشگاه! خلاصه با یکم صف رفتیم تو، تا رسیدیم جایگاه نماز. دختر سردار اومد یه سخنرانی کرد و مردم هم احساساتی و کلی گریه کردن. البته گریه دار نبودا! اسماعیل هنیه هم سخنرانی کرد!

بعدم نماز.

من تا حالا در چند کیلومتری آقا هم نبودم، چه برسه به دیدنش، یا مثلا نماز خوندن پشت سرش و دیدار و این صوبتا. اصن هم نمیدونم اینایی که میرن دیدار چطوری میرن. چون هیچ وقت هم عضو این تشکل ها و اینا نبودم. یعنی انقدم بی تجربه بودم که اعلام کردن همه ذکرهایی که آقا میخونن تکرار کنید، من فکر کردم اون الله اکبرهای بینشو میگن. بعدا حرفه ای ها گفتن همشو باید میخوندی

من کلا دو سه بار نماز میت خوندم فک کنم، اونم فقط الله اکبر میگفتیم خب

 

در نتیجه این نماز اولین تجربه نزدیک و مثلا بی واسطه م بود. یعنی برام عجیب بود صدایی که دارم از بلندگوها میشنوم یه صدای زنده از ایشونه. نماز که شروع شد و صداشو شنیدم گریه م گرفت. چرا؟ نمیدونم.

گریه م بخاطر سردار نبود یعنی. حتی بعدش که موقع خوندن نماز گریه کرد، از گریه شون منم گریه م شدید شد، البته همه مردم هم. ولی خب دلهامونم گرفته بود. اون دعاها و بخش آخرش خیلی قشنگ بود، خیلی خوب بود، خیلی. همون چیزی بود که نیاز داشتیم. هنوز توانایی دارم با اون بخش نماز گریه کنم!

حالا من هر چقدم داغون بودم، اما همه معنی عربی اذکار نمازش رو میفهمیدم. بعدا دیدم انگار خیلیا معنیشو نفهمیدن.

 

بعد میثم مطیعی اومد یه مداحی خوند که پناه از دست دادیم و اینا. بعد من گیر کرده بودم بین دو تا حسم و هی عذاب وجدان داشتم. یه حسم میگفت خب بابا! مگه ما تو تاریخ معاصرمون چقد وابسته به آدم ها بودیم. این کشور زیاد از این آدم ها از دست داده و زمین نخورده.

اون یکی حسم میگفت خب ببین کی بود آخه! مگه میشه داغ نشی؟ ناراحت نباشی که این آدم رفته؟ خلاصه برای لحظاتی اون یکی حسمو خفه کردم گفتم من به این یکی فعلا نیاز دارم. اجازه بده من تخلیه شم، بعد به اون منطق رومیارم!

ولی بیشتر از هر دوتای این حس ها، یه حس دیگه قلبمو مچاله میکرد.

شکوه و زیبایی این رفتن هی یادم می آورد که چقد هیچی ندارم برای رفتن. نکنه من چسبیده به پستی ها برم؟ نکنه همین که هستم بمونم و آدم نشم؟ نکنه .

 

+ راه افتادیم سمت آزادی و همون اوایل مسیر ماشین حمل تابوت شهدا رو دیدیم و دیگه ندیدیم .

رسیدیم میدون انقلاب با سرعت لاک پشتی، چون کل مسیر تا آزادی پر از جمعیت بود، مسیر قفل شده بود. به زوووور از بین جمعیت کشیدیم تو کارگر و بعد فرصت شیرازی و سه ساعت توقف کامل کردیم! ساعت یک از فرصت مستقیم رفتیییییم تا بالاخره مسیر اصلی یه خرده راهش باز شد برای حرکت. و سه ساعت فقط لایی کشیدیم از بین جمعیت متراکم چسبیده به هم که دسته دسته هم از مسیر خارج میشدن و میرفتن، و باز مسیر شلوغ و بسته بود. ساعت چهار نزدیکای میدون آزادی رسیده بودیم، انقد سریع رفته بودیم که هیچ حس و حالی نمونده بود جز خستگی.

یهو همونجاها بود که به صورت واضحی احساس کردم دارم وارد منطقه ای میشم که توش شهید حضور داره. از کجا اینو فهمیدم؟ اینکه کاملا حسی شبیه ورود به مناطق جنگی، که مقتل شهداس به جانم ریخته شد. و بعد مداح خوش صدایی روضه وداع پرسوزی خوند.

چون چاره نیست میروم و میگذارمت

ای پاره پاره تن به خدا می سپارمت.

 

دلم میخواست تا فردا اون میخوند و شهدا میموندن و من زار میزدم.

دیدم که جانم می رود. دیدم.

 

+ شب همینجوری رفتیم امامزاده علی اکبر که دیدیم عه! مراسمه!

سرررد بود، ولی حصیر انداختیم و نشستیم تو حیاط فلاف زدیم و بعدم رفتیم هیأتشون. تا حالا هیات کریمی نرفته بودم. و باید اعلام کنم که خوشم هم نیومد متاسفانه! یه ی خوند و بعد تا آخر مراسم حسین حسین کردن. خب این چه وعضشه!

البته انگار خیلیا دوست دارن! ما عادت نداریم!

با وجه کتمان کریمی هم آشنا شدیم و اینا خلاصه.

 

+ دیگه نمی دونم کی اون ورا پیدام شه. 

 

 

 

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

نمونه سوالات استخدامی رایگان حرف دل کانون تبلیغات بهشتی بریم؟ هیئت شیب الخضیب موج کویر تعمیرگاه لوازم خانگی دیبا پشتیبان ایرانیان پنل پیامک تبلیغاتی وارثان زمین مجله گردشگری میدالس