هر چند کوزکو بی اعصاب و بی ادبه، اما یه وقتایی واقعا واکنش های اونو دوست دارم نشون بدم به بعضی مدل فکرا و حرفها!

یه چنتایی «چقد احمقید آخه!» گیر کرده تو گلوم!

 

خیلی مهمه آدم بتونه تفکیک بدون تعصب بکنه، دو دو تا چهار تا داشته باشه، حرف منطقی و غیرمنطقی رو از هم سوا کنه. دو زار فکر کنه!

مساله اینه وارد مصادیق که آدم میشه با یه عالمه احمق طرف میشه که اصراااار دارن حرفشون درسته. بعد چهار تا سوال ازشون بکنی سر و ته فکراشون با هم نمیخونه.

با اینکه این اتفاق اخیر ضربه بدی زد به اعتماد عمومی، اما یکی کردن و سیاه مطلق دیدن همه چیز رو نمیتونم هضم کنم.

البته میفهممش، یه زمانی خودم هم سن و سالم کم بود و پرهیجان بودم. اولین ضربه ای که در مسائل ی و حکومتی خوردم تا مدتها کمر راست نکردم. اعتمادی که اون روزا از دست رفت به راحتی جبران نشد، خیلی تلفات داد. اما ما اون روز ضربه سهمگینی خوردیم به دلایل مختلف؛

+ اولیش اینکه ما بی تجربه و بی سواد بودیم در مسائل ی. برای ما اون موقع یه حکومت یکپارچه بود و همه آدمهاش با هم هماهنگ و به هم وصل. یعنی اگه حکومت بد بود، همه آدمهاش بد بودن، اگه خوب بود همشون خوب. ما خبر نداشتیم چقد دسته بندی هست، چه جنگی اون بالاها بین افرادی که مسوولیتی دارن وجود داره. ما فقط تاریخ خونده بودیم. و تاریخ ما تا همون اوایل انقلاب رو برامون تعریف کرده بود. ما حتی تاریخ خون های خوبی نبودیم. ما دنبال نکرده بودیم آدم ها رو طی سی چهل سال بعد انقلاب. خیلی چیزها پنهان بود. ما تصورمون این بود حرف زدن از دشمن و توطئه و نفوذ و این حرفا یه ماسمالیه تا مردم همواره از عاملی خارجی بترسن و به اجبار متحد بمونن.

ما حالمون بهم میخورد ازین حرفا، ولی هیچ وقت هم قدمی برای فهمیدن راست و دروغش برنداشته بودیم. 

ما نسلی بودیم که اولین تکانه های این جنگ داخلی و پنهان، پرش به زندگی آروم و بی دغدغه مون گرفت و ناخواسته وارد انتخاب شدیم. وارد یک جنگ.

اون روزها احساسات ما بدجور جریحه دار شده بود، از همه چیز بریده بودیم، خیلیامون میخواستیم بریم.

برای همین، نه لاشخورهای فرصت طلب، بلکه آدم های صادق و وطن دوستی که الان متلاشی شدن درک میکنم.

 

اما زمان گذشت تا فهمیدم با احساساتم نباید فکر کنم. اگه شناخت ندارم باید پیدا کنم. اگه سواد ندارم باید مطالعه کنم. اگه آدم هایی که الان در راس هستن نمیشناسم باید برم بشناسمشون. اگه از این جنگ داخلی چیزی نمیفهمم، اگه نمیدونم حق چیه و باطل کجاست باید برم دنبالش.

 

خیلی از رفقام نخواستن بفهمن. وقت نذاشتن. خیلیاشون بچه های خیلی خوبی بودن. اما حالا.

آدم مسووله که بفهمه.

ولی کمتر کسی برای فهمیدن وقت میذاره، چون دغدغه اغلب آدم ها نیست.

بیشترین رنج رو آدم از نفهمی های همین آدم ها میکشه. نه میفهمن، نه میخوان بفهمن و نه .

تعصب کور آدم رو بدبخت میکنه.

 

+ دومین دلیل هم این بود که ما تحت یه جنگ روانی و رسانه ای قوی بودیم و نمیفهمیدیم اینا جنگه! رسانه هامونم خواب بودن! ما چنین چیزی ندیده بودیم. جنگ الان از اون روزای ما سخت ترم هست. ولی تجربه اون روزا پشتوانه الان شده. کسی که از اون روزها درس نگرفته، الان ضربه میخوره. خیلیا اون روزا رو یادشون نیست. ولی ما که یادمونه.

چقد گذشته مگه از اون روزا؟

ولی الان حس پدربزرگها رو دارم، با کلی تجربه و خاطره!

 

+ خلاصه اینکه این روزها بیشتر باید احساسات دور و بری ها رو جمع کنم. که خب چتونه؟ آروم باشید! چی شده مگه؟ چه انتظاری داشتید؟ انقد آرمانی به همه چیز نگاه میکنید که با اولین مساله فرو میریزید.

میدونم! خیلی بابابزرگ شدم! اما باید ظرفیت اضافه کنیم.

 

+ دردش وقتی بیشتر میشه، که همه این واکنش ها که برای بقیه انقد جدیه، برای تو شوخی اه. بعد چیزایی برای تو درده که خیلیا اصن نمیدونن چقد مهمه! حتی نمیتونی بگی!

چقد این چند روز حرص خورده باشم خوبه؟ خیلی! خیلی!

ولی میان ماه من تا ماه گردون. هعییییی.

 

+ اح. هی نمیخوام اینجا ی بنویسم، نمیذارن که!

 انقد به عصاب مصاب آدم فشار میاد که مجبور میشه بنویسه !

 

 

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Victoria تیم پول جهان گستر فروشگاه مدرن کالا وبلاگ سامانه آموزشی الناز دوره آموزشی محنت خرید ملک در ترکیه God اواچت|چت روم شلوغ فارسي|مهسان چت