وقتی زورم به این ذهن مواج نمی رسه و ساعت ها خیره به لپ تاپ و غرق فکرم.
گاهی سعی میکنم خودمو تو رودربایستی ش بندازم و یاد خودم بیارم که بسه دیگه، جلو نرو.
گاهی سعی میکنم این بچه ی تخس رو بنشونم و یادش بیارم خبری هم نبود . یادت هست؟
گاهی میشینم پای حرفها و خواسته هاش، و . میبینم دارم از پا میفتم.
گاهی سعی میکنم امید به جبران و بهبود اوضاع رو براش زنده کنم.
به اینجا که میرسم همیشه سر دوراهی می مونم. هیچ وقت مطمئن نیستم که آیا واقعا بهتر میشه یا بدتر؟
این موقع ها میگم هر چند سخته، ولی همین وضع رو به بدترش ترجیح میدم.
و دوباره و سه باره و صد باره میپرسم واقعا چی رو میخوای؟ و خودم جواب میدم.
و گاهی میترسم نکنه زیادی سر و صدا کرده باشم؟ نکنه با این بی صبری تغییر بدم چیزی رو که نباید.
قرار نبود به اینجا برسیم. جای ما، جای دیگری بود.
این مبارزه گاهی انرژی زیادی می گیره از این پای خسته.
درباره این سایت