اولین بار بابا ازش گفت برام. گفت برو قبرش رو پیدا کن.

اولش بخاطر بابا بود که رفتم و قبرشو پیدا کردم. بعد. دیدم چقد فرق داره! وقتی سر قبرش می نشستم از دنیا فارغ میشدم، آروم آروم آروم بودم. حتی به هیچی فکر نمیکردم.

اوایل هر هفته میرفتم، بعد شد هفته ای دوبار، بعد ساعت های موندنم زیاد شد. گاهی یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت، چهار ساعت می نشستم و به هیچی فکر نمیکردم. انقدر آروم بودم که دلم نمیخواست دوباره پاشم برم بین آدمها و توی شهر.

هر وقت از سر قبرش میرفتم تا مدتی حس میکردم بین آدم ها غریبه ام. من مال اینجا نیستم. همه شهر غریبه بود برام.

شده بود تنها شارژ روحیم تو اون شرایط سختی که اون روزها داشتم.

وقتایی میرفتم که کسی اونجا نباشه، وسط هفته، سرظهر، تو گرمای اون روزای داغ.

 

بابا گفته بود خیلی خاطرخواه داره، بخاطر اینکه کار راه بندازه! گفت آرزوش بوده بعد مرگ کار مردمو راه بندازه و به همین خاطر خیلیا میرن پیشش خواسته هاشونو میگن.

ولی من هیچ وقت نرفتم که ازش چیزی بخوام! من فقط اون حال خوبی که جای دیگه پیداش نمیکردم رو میخواستم.

خیلیا که میفهمیدن پاتوقم شده سر قبرش خواسته شونو میگفتن و منم به رسم امانت می رفتم منتقل میکردم. جالب اینجا بود که همه شون بی ردخور جواب گرفتن!

به همین خاطر خیلیا میگفتن ما رو هم ببر و میبردم! از بین همه اون آدم هایی که باهام میومدن، یه رفیق سکولار داشتم که مث خودم برای هیچی میومد! پا به پای من مینشست و عین سه چهار ساعت با هم هیچ حرفی نمی زدیم. گاهی از سوپر اونجا ناهار هم میگرفتیم و همونجا میزدیم! ما اونجا به وضوح حالمون خوب میشد!

هر بار ما دو تا میخواستیم با هم بریم بیرون، انتخابمون فقط همونجا بود! از آدمهای شهر، به یکی از رفته هاش دلبسته بودیم.

حتی جشن فارغ التحصیلی مون هم پیچوندیم و رفتیم اونجا!

 

من ازش هیچ وقت برای خودم چیزی نخواستم.

ولی اون میدونست مشکل من چیه.

مساله ای که چند سال درگیرش بودم و به هیچ وجه با روشهای معقول حل نمیشد. مث یه دارکوب سمج هر روز نوک میزد و میزد و میزد و من دیگه نمیدونستم باید چه کنم برای حلش.

یه روز، همونجا، انگار دستی برد توی قلبم و اون مساله رو برام حل کرد. نشستم و برای اولین بار سر قبرش گریه کردم، بدون اینکه خودم خواسته باشم. انقدر سنگین بود که فقط گریه جواب میداد.

از گریه من، رفیق سکولارم هم نشست و زد زیر گریه.

 

 

این روزها زیاد یادش میفتم. این روزها که درگیر مساله ای شبیه همونی ام که مِهرِ او حلش کرد.

 

+ تازگی ها جمله ای دیدم که بارها دیده بودمش، اما انگار این بار خطابش مستقیم به من بود؛ اگر کسی انقدر درگیر یاد من بشه، که خواسته اش رو فراموش کنه، من بیش از چیزی که میخواد بهش میدم.

 

+ نتیجه اخلاقی!

ذکر از دعا بهتره. من خیلی وقته ذکر رو از یاد بردم! 

 

* تیتر شعر زیبایی از سعدی بود.

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

من پرستاري از کودک , سالمند در منزل شيراز معلم ریاضی مقالات علمی و بیس حسابداری 2019 | مقاله ترجمه شده ISI بهترین وبلاگ معرفی راه های لاغری و زیبایی اندام کرج وب بورس واوراق بهادار نشریه‌ی الکترونیکی رایانا بهساز نيرو کار نگين کاسپين طرح تابستان