بهش میگم داری میری، به تبعات کارت فکر کردی؟ میگه آره دیگه، من دیگه اینجا مفید نیستم باید برم.

میگم بهت گفتن باید بری؟ میگه نه، گفتن خودت تصمیم بگیر.

میگم حالا چی شده داری میری؟ میگه من فکر میکردم رو به جلو هستم، ولی انگار ازم راضی نیستن. دیگه بار اضافه میخوام نشم.

 

دیدم از حرفاش چیزی درنمیاد. رفتم با اون حرف زدم، پرسیدم چی شده؟

دیدم مخش دیگه نمیکشه، خسته شده از این بحث های بی فرجام، توضیح داد. بعدم گفت این که فکر نمیکنه، برو براش جابنداز، بره برگشتی در کار نیستا.

فقط سعی کردم داغ نکنم از دستش و با آرامش حرف بزنم.

 

اصلا زیر بار نمی رفت که مشکلی وجود داشته!

هنوز جای زخم اعتمادکشی چند ماه پیشش خوب نشده که توی چشمم همه چیزو انکار میکنه. فکر نکنم یادش رفته باشه که اولین باری که اون روی طوفانی منو دید سر این قلب حقیقتش بود. حرفی رو به کسی نسبت داد که هرگز چنین رفتاری تو مرامش نیست.

یه جوری رگ غیرتم زده بود بالا که بعد از اون دیگه خیلی دست و پاشو جمع کرد جلوی من حرف نامربوطی نزنه.

 

بهش میگم تو حقیقتو عوض میکنی، به هر کس یه چیزی میگی، همه رو میخوای مدیریت کنی تا به نتیجه دلخواه تو برسن. مسؤولیت کارت هم الان قبول نمیکنی. قرار ما این نبود. قرار بود بیای که تغییر کنی. اما انگار الان یه طوری شده همه باید تو رو بپذیرن هر جوری که هستی. قضاوت خودت هم قبول داری فقط. 

میگه نه من قضاوت خودمو قبول ندارم، ولی شما اشتباه برداشت کردید!! من تلاشمو کردم.

بهش میگم واقعا متوجه حرفی که میزنی نیستی یا منو ساده فرض کردی؟ تو اصل ماجرا رو اصن قبول نداری. همین الان داری میزنی زیر میز. بعدا معلوم نیست بری به بقیه چی بگی. انگار یه عده آدم ظالم اینجا نشستن از تو راضی نمیشن! تو هم بخاطر اینکه تلاشتو کردی و اینها راضی نشونده هستن باید بری!

تو کلا میگی من چنین مشکلی ندارم. مگه یه دونه دوتاس این مثالها؟

 

آدم نبش قبر نیستم، وگرنه کار چند ماه پیشش بدجور منو شکست! احساس میکردم دیگه به هیشکی نمیشه اعتماد کرد. هر چقدرم محبت و خیرخواهی برای آدمها داشته باشی، بازم با خودخواهی هر جا نفعشون باشه زیر پاتو خالی میکنن و از پشت خنجر میزنن.

اگه به من بود همون چند ماه پیش میگفتم بره و هیچ وقت برنگرده.

 

 

 

فقط بخاطر اون بود که بلند شدم. گفت تقصیر خودته به آدم ها کامل اعتماد میکنی. آدم ها نقص دارن، باید اینا رو بدونی که ضربه نخوری.

یعنی اون بوده که باعث شده همه چیزو سیاه و سفید نبینم. چون کسی که باید شاکی واقعی میبود اون بود نه من.

باعث شد که باز وقتی اومد بتونم بشم رفیق تنهایی هاش. که وقتی بهش فشار میاد بتونه بیاد پیشم. بگه بیا با هم بریم بیرون. بشینه بدون اینکه برام توضیح بده چی شده خودشو خالی کنه.

 

تهش فقط لطف کرد گفت من نمیتونم این مشکلمو حل کنم، چون اصن نمیدونم ابعادشو. گفتم حداقل بشین یه روز بهش فکر کن به جای بدو بدو رفتن. باز شروع کرد که مسائل من یکی دو تا نیست و نمیتونم و .

 

بهش گفتم این عادت درست نیست. چه بری، چه بمونی باید درستش کنی. اما با این رفتار اینجا نمیتونی بمونی. خلاصه خودت تصمیم بگیر چه میکنی. ولی یه کاری کن خسر الدنیا و الآخره نشی.

 

+ واقعا انقد سخته فهمیدن این مساله که: صریح و روراست باش! پنهانکاری نکن و قطره ای و با مدیریت شخصی بخش هایی از حقیقت رو نگو و بخش هاییش رو عوض نکن!؟ چطور میشه به تو اعتماد کرد دیگه؟

 

+ کاش من صبر و دلسوزی تو برای آدمها رو داشتم . راحت کسی رو دور نمیندازی.

 

+ این بچه بازیا کی تموم میشه؟

 

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

اشعار محمد کرم نیا مزرعه نیاک ایرانیان سرمايه گذاري ايراني گلچين مطالب اينترنتي Chris مکتب دکتور یونا هارمونی باران فانوس خیال آپشن خودرو | گندم کار