یه هفته س که اومده و من هنوز نتونستم نیم ساعت پیشش بشینم حرف بزنیم. شایدم خیریت داشت، بهرحال داره با روند واقعی زندگی مون آشنا میشه.

پراسترس ترین پیامی که دریافت میکنم : «پاشو بیا اینجا»

هر بار قلبم میاد تو دهنم که چه اتفاقی افتاده. از جمله امروز هم از روزهای همین پیام بود. ولی در آروم ترین حالت دریافتش کردم.

بهش میگم میبینی شرایط رو؟ مساله قبلی تموم نشده، یه جدید رو میشه. دور تسلسله، اصن تمومی نداره. دقیقا امروز همون لحظه ای که نشستم تا یه نفس بگیرم و به کارهای عقب افتاده م رسیدگی کنم پیامو دیدم. تو این حالت چقدر آدم میتونه به کارها رسیدگی کنه و مفید باشه؟ همین یه دونه اتفاق کافیه تا حداقل یه روزت از دست بره. از اعصاب و روانی که به فنا میره بگذریم.

 

اونم تعجب کرده بود، میگفت چرا شرایط عادی نمیشه؟

 

حس میکنم با یه شیب تند داره اتفاقات پشت هم می افته تا تکلیف خیلی چیزا معلوم شه. حس میکنم همه دنیا با همین شیب تند داره وارد اتفاقات جدید و سرنوشت ساز میشه.

 

معلوم نیست این یکی تا کی قراره ادامه پیدا کنه.

 

+ من نمیدونم چرا بعضیا از قرنطینه و تعطیلی کرونا کلافه شدن؟ پس چرا من وقت سر خاروندن ندارم؟ میخوام یه فراخوان بدم هر کی از بیکاری تو خونه میناله بیاد یه شیفت از کارای منو برداره. بدنم خالی کرده دیگه

 

++ کلا ما توی زندگی شون هیچ جایگاهی نداریم، هیچ وقت هم توی هیچ موضوعی از ما نظر نمیخوان، به حرف ما هم هیچ وقت گوش ندادن، گذشته از آسیبهای بی شمار و بدیهاشون.

اگه این مدت بیماریش تلاش کردم باری که خودشون نمی تونستن بردارن، کمک کنم و بردارم فقط جهت ضرورت بود. بعدش دیدم بازم اندازه یه ارزن هم ارزش قائل نمیشن برای حرف ها و توصیه ها. مسوولیت رو سپردم به خودشون و کشیدم کنار. بعدا هم هر اتفاقی بیفته نمیگن ما به حرفت گوش نکردیم.

مقصر شخص خودم خواهم بود!! کسانی که همیشه ادعا دارن این موقع ها میکشن کنار و همه مسوولیت رو میسپرن، بعدا فقط ازت جواب میخوان.

نه توان جسمیشو داشتم نه روحی. دلیلی هم نمی دیدم بیش از این برای کسانی تلاش کنم که بودنشون فقط و فقط شر و بدی به همراه داره. آدمیزادی که زندگی نمیکنن بگی بودنشون چیزی به دنیا اضافه میکنه!

همین الان کسی که چند ساله همو میشناسیم و همیشه احترام همو حفظ کردیم، و هیچ وقت چیزی نگفته بود، اومده و میگه تقصیر شما بوده این اتفاق! کاش بازم چیزی نمیگفتی. بخاطر خودت میگم!

من دیگه عادت کردم به این قضاوت های با چشم بسته و از سر علاقه های شخصی، و نه تفکر و حقیقت جویی! کاش انقد وجدان داشتن که به شناخت خودشون رجوع میکردن حداقل، نه شنیده ها!

با این حال دلم میسوزه برای این آدم هایی که با طناب پوسیده اونها توی چاه میرن. یه روز میفهمید از چی دفاع کردید که دیگه دیره برای پشیمونی.

آدم ها باورشون نمیشه حرف هایی که انقدر سبک بیانش میکنن، چقد مهمه. همین چیزهای به ظاهر ساده امتحانهای مهم زندگی آدم هاست، چیزهایی که ریل گذاری میکنه زندگی ها رو، مشخص میکنه سرنوشت ها رو.

من از این تفکیک آدم ها خوشحال نمیشم. هر بار دلم میسوزه، سنگین میشم. ولی هر کس روزی ادعایی کرده باید امتحان بشه که چقدر صداقت داره.

 

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Faviano هیات محبان ام البنین (س) شادگان وبلاگ عبدالحسین نیسی گذرگاه ماندگار پایگاه مداحی سجاد اسکندری شناور در خورشید استادیو بازیسازی اسپارک