امروز خبر اومد یکی از همکارامون فوت کردن. چند روز پیش گفتن کرونا بوده، بعد گفتن عفونت ریوی، ولی چون از قبل مشکل تنفسی داشت حالش خیلی بد بود. بستری شد و امروز تمام.

دوسش داشتم، اولین بار که دیدمش تو پارکینگ خونه اون یکی همکارمون بود، وقتی رفته بودیم یه سری اقلام رو بسته بندی کنیم برای خانواده دانش آموزهای یه مدرسه خیلی محروم. سر خیر شده بودن اونها و ما هم رفتیم کمک. این مدت سیل سیستان هم خیلی زحمت کشید. رفته بود سیستان و کلی هم کمک جمع کرد براشون. کار رسانه ایش هم خیلی خوب بود.

دو هفته پیش رفته بودم سازمان و ازونجایی که ما با هم خیلی کار نکردیم کلا، فکر میکردم حالا منو خیلی هم یادش نیست، سرم پایین بود و رفتم داخل. خودش سلام داد و خسته نباشید گفت. خوش اخلاق و متواضع و خوش برخورد بود. از بین بچه های سازمان، این همکارمون جزء افراد دوس داشتنی بود. 

خدا رحمتش کنه، همه بچه ها تو شوکن. آخرین صداها و عکس ها و فیلم هاشو دارن میذارن تو گروه. صدای خس دارش از تو بیمارستان، آخرین فیلمش وقتی مهمون یکی از برنامه های تلویزیون بود، پوسترهایی که ازش زدن. خوشحالم زیاد باهاش خاطره ندارم.

 

+ کار ما هم تو بیمارستان تموم شد امروز. انننقد خسته ام میتونم دو روز بخوابم.

دیشب داشتیم تو بخش راه میرفتیم صدای یکی از پسرای پرستار میومد که داشت به اون یکی پسره خدماتی روحیه میداد. میگفت از چی میترسی؟ تهش مرگه دیگه! بالاتر از سیاهی که رنگی نیست!

بعد یهو چشمش افتاده به ما، نصیحت گونه با همون لحن جدی همیشگیش، مخلوط با ترس، میگه برای چی بیمارتو آوردی تو راهرو؟ ببین! اون اتاق مشکوک به کروناس!

اون موقع بیشتر خنده م گرفته بود. روحیه دادنتو دوس دارم پسر

 

تستش منفی شد اون بیمار. تو اتاق ایزوله بود. همراهش اومده میگه حالا که منفی شده بریم اتاق چهار نفره، من اینجا استرس میگیرم از تنهایی! حالا من عاشق این اتاق ایزوله هام! فک کنم بنده خدا خیلی فشار روحی کشیده بود دیروزش تا جواب بیاد. مرررررد! قوی باش!

 

+ یه دو روز دیگه میموندم فک کنم با همه بخش رفیق میشدم! انقد که اعصاب شلوغی دارم، دو روز اتاق چهارنفره بودیم سرویس شدم. به ناچار جهت کنترل بحث های بیخود اتاق با همه یه دور رفیق شدم.

اثربخش بود بعضیام از اتاقای بغل میومدن آمارگیری که دو تاشون با  وجود رو مخ بودن با مزه بودن. پدرشون تو اتاق ایزوله بغلی بستری بود، اینام حوصله نداشتن بالای سرش بمونن، کلا تو بخش زندگی میکردن! به همه هم کمک میکردن، کلا همراه مشاع حساب میشدن در مورد همه چیزم نظر داشتن. فقط اونی که کمتر میومد آمارگیر خوبی نبود. ضابلو اومده بود واسه آمارگیری، مثلا سوال درسی داشت فقط 

روند رفیق شدن امروز دیگه به پرستار و کمک پرستار کشیده بود! با اینکه پرستاراشون خیلی خشک بودن، ولی فک کنم خودمم اگه قرار بود پرستار بشم آدم گنداخلاقی میشدم. بهترین حالت مصونیت اینه خیلی حرف نزنی و گرم نگیری. البته مطمئن نیستم میتونستم خودمو کنترل کنم صمیمی نشم  

 

+ جدی جدی امروز متوجه شدم انگار فقط خودم حرفاشو میفهمم! همین مونده بود مترجم همزمان بشم! اعصاب لجبازیاشو نداشتم. خیلی جدی بهشون گفتم کاری که میگه انجام بدین، حالش بد میشه و مسوولیتش با خودتونه. دیگه اونام ترسیدن کوتاه اومدن. حالا ازین به بعد داریم ایشون دستور بدن، همه اطاعت کنن، منم هی خودکشون کنم که نکنید بابا! اونام بگن تو داری اذیتش میکنی.

دلسوزیهای بی سر و ته و از سر احساسات اینها یه بلایی سرش نیاره، لجبازی و قد بودن و غرور خودش میترسم یه بلایی سرش بیاره.

من آنچه شرط بلاغ است هیییییییی باید بگم!

اح

 

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فایل جو بلاگ اسید سولفوریک Academia سلامِ من بر تو پایگاه خبری، فرهنگی اجتماعی نصرآبادنیوز سوالات استخدامی اموزش و پرورش تخصصی و عمومی /سوالات اموزگار ابتدایی خاویار امضا داستانک های شیشه ای