دلم میخواست به جای نوشتن، اینجا فقط عکس گلدونامو میذاشتم که چقد خوشگل شدن و چه گل هایی دادن.

ایشون هیچ وقت از گلدون خوشش نیومده و البته به نظرم دلیلش اوشونه که هیچ وقت رابطه خوبی با طبیعت نداشت و چنتا تجربه نگهداری گلدونی هم که داشت ناموفق بود.

شاید به خاطر همین تجربه های خیلی ناموفقی که دیده بودم، از نگه داری گل میترسیدم. حالا عاشق گل و گیاه هم بودم! ولی نه تخصص و تجربه داشتم نه حواس جمع!

خلاصه اینکه در سالی که گذشت بر ترسم غلبه کردم و رفتم کلی گلدون از نمایشگاه گل و گیاه خریدم و امیدوار بودم یکم دست من دوام بیارن!

انصافا اونها هم بچه های خوبی بودن و اذیتم نکردن. کلی هم گل بهم دادن. ولی این مسوولیت گلها، برای خودمم خوب بود. چقد به من کاری رو میگن انجام بده و یادم میره. یاااااادم میره، نه یادم میره!

این گلها یکم حس مسوولیت و رسیدگی دائم رو زنده نگه میدارن و حافظه م هم بهتر شد به نظرم! شاید یه کم!

حالا دیگه انقد خوشگل شدن که ایشون دیدشون و برای اولین بار در زندگیش بود فک کنم که از گل تعریف کرد! باید ثبت در تاریخ بشه!

 

خب این یکی از جنگ با ترس هام بود در سال گذشته.

یکی دیگه شون خیلی سنگین بود، چند ساله درگیرشم. میدونستم رسالت من اینه ها! ولی اصن فکر میکردم که چطور میخوام این راهو برم از میزان علاقه نداشتن به این حوزه کهیر میزدم. اما سنگینی و عذاب وجدان انجام ندادنش نمیذاشت راحت هم باشم.

خلاصه اینکه در مقطعی از سال گذشته، سر یه دو راهی کمرشکن قرار گرفتم. دو هفته دائم فکر میکردم که با انتخاب راه 1، چه چیزهایی به دست میارم و چه چیزهایی فدا میشن، و همینطور انتخاب راه 2 چه نتایجی به همراه داره.

آخر دیدم اون مسائلی که انتخاب راه 1 موجب میشه فدا بشن برای من حیاتیه، و من اصلا زندگی بدون این موارد رو نمیخوام، هر چقدرم فریبنده.

آممما.

اگه راه 2 رو انتخاب کنم و براش تلاشی نکنم، چند سال دیگه انسان افسرده و مغبونی هستم با کلی موقعیت از دست داده که بخاطر آرمان راه 2 کنارشون گذاشتم، اما درواقع برای رسیدن به موقعیت 2 هم تلاشی نکردم.

پس.

باید با خودم و ترسم کنار بیام و برای راه 2 تلاش کنم.

خب این یه اتمام حجت بود با خودم و قطعی به این رسیدم. دو هفته پس از این تصمیم بود که ییهو به صورت خیلی اتفاقی و البته عجیب با یک راه جدید برای رسیدن به موقعیت 2 مواجه شدم! که مثل یه پروژکتور مسیر رو روشن میکرد. اون بخشی هم که با دیدنش کهیر میزدم و ازش یه استرس شدید میگرفتم حذف شده بود از این راه!

خب نیمه دوم سال یه کم بدو بدو بود برای شروع اون راه.

وسطای راه، یه نوید خوب و امیدبخش از یه جای دیگه رسید و من خوب میدونم که اگه تلاشم متوقف بشه، اون موقعیت از دست میره. همه چیز به تلاش درست من در طول راه بستگی داره، نه نتیجه گراییم.

 

و حالا که سال جدید شروع شده، چند روزه که بخش جدیدی از این راه رو کلید زدم. دو روزه عقب افتادم از برنامه ریزیم. نمیدونم چقد میتونم ادامه بدم، قراره چه اتفاقات و موانعی سر راهم پیش بیاد؛ همچنان که سال گذشته پر بود از این موانع؛

موانعی که پیش اومد، پیش آوردم، پیش آوردند، و از هیچ کدومش ناراحت نیستم الا اون موانعی که خودم باعثش بودم.

و البته خوبی هایی هم وجود داشت که قبلا نبودند.

در هر صورت وظیفه من تلاش برای انجامشه و نمیدونم واقعا چه نتیجه ای خواهد داشت و تهش چی میشه.

این ندانستن پایان کار بخشی از سختی کاره، و بخش بزرگترش ناراحتی کم گذاشتن ها و غلبه نکردن هام بر ترس هاییه که این سالها زمین گیرم کرده بود. گاهی فکر میکنم اگر به نتیجه نرسم مقصر خودمم که وقت های زیادی رو تلف کردم. و گاهی میگم هر چه پیش بیاد خیره، خوب یا بد. اگر بد بود هم باید نتیجه کار خودم رو ببینم و بپذیرم، نه اینکه ازش فرار کنم. 

بهرحال راه سختی رو شروع کردم و این انتخاب و علاقه و خواسته قلبی خودم بوده.

 

+ در حالی وارد سال جدید میشم که هنوز چنتا عیب اساسیم سرجاشون محکم نشستن و دست نخوردن. یه اتفاق این روزهای اخیر افتاد که هم نشونم داد اثر یکی از عیب هام رو، و هم اهمیت کنار گذاشتن دو تا دیگه از عیبهامو.

خلاصه اینکه سال 98 تا لحظات آخر دست از آبلمبو کردن من برنداشت.

باشد که رستگار شویم.

 

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مرجع کنکور ایران پسابندر910" هولوگرام وبلاگ محصولات برتر Eric روناس طرح محصولات فینیش Finish نسیم پاییز سون اسپورت آقا رضا